چشمها را باید شست...




دو نفر از پشت میله های زندان به بیرون نگاه کردند

یکی آسمان لاجوردی رو دید
و دیگری گل و لای بیرون را دید

عبور از خاکریز دریا...




خورشید
به کام مرگ
می رود

و ستاره ی شب می درخشد

و یک ندای روشن مرا می خواند

باشد که چون از خاکریز دریا بگذرم

هیچ ناله ای نباشد

و این موج که اکنون به دریا می رود

همانند آن موج که از ژرفای دریا آمده بود

خفته و خاموش به خانه باز گردد

 

تاریک روشن

و ناقوش شب

و آنگاه تاریکی

باشد که چون بر کشتی سوارشوم

اندوه وداع نباشد

زیرا هر چند این موج مرا به ورای زمان می برد

چشم امید گشوده ام

که چون از مرز ساحل بگذرم

ناخدای خویش را روی در روی دیدار کنم

 

منظور شاعر از این شعر فرا رسیدن مرگ وی است
شعر از تن سن ملک الشعرای دربار ویکتوریا

هدیه گران بها ...

دیروز از مادر بزرگم یه گلدون هدیه گرفتم .
یکی از بهترین هدایایی که در طول زندگیم گرفتم بود .