فاجعه بم (دردی که هیچ وقت التیام نمی یابد)

بم مکانی تاریخی و بی نظیر در جهان و مردمی که غریب هشتاد درصد زیر خاک، بم با اون ارگ سر به فلک کشیده خودش با اون خانه های کاه گلی دور خودش مثل یه مادر می مونه که فرزندان خودش رو دور خودش جمع کرده داره واسشون قصه میگه،ارگی که  سالیانی دراز در خدمت پادشهان هر دوران بوده و چه مردمی در کنار اون زندگی می کردنند و اون را همچنان سنبلی می دونستن و اون همیشه سر فراز بوده اما حالا نه اما حالا از غم مرگ هزاران نفر از غم اون کسانی که سالها در کنارشون بوده سر تسلیم فرود آورده دیگه ارگ بمی وجود نداره دیگه مجموعه ای بی نظیر به این عظمت که فقط از آبو خاکو کاه درست شده باشه در جهان وجود نداره هر چند که هزار بار دوباره باز سازیش بکنند دیگه او لطف قبلا رو نداره همون طوری که نمیشه انسانهای زیر خروارها خاک آهن و سیمان رو بیرون آورد و دوباره زندگانی به اونها بخشید دیگه ارگ بم ،ارگ بم نمیشه ،اما بمی که سالها با صفا و شهری پر رفتو امد بود و مورد علاقه توریستها بود دیگه صفای قبل رو نداره، من بم نرفتم حتی پامو تو کرمان نزاشتم چه برسه به اینکه برم ارگ بم رو از نزدیک ببینم، اما این حس رو داشتم که بم بایدهمچین جایی باشه فقط بخاطر اون ارگ تاریخی اما حالا این حس رو دارم که هر کس بره شهر بم دیگه ارگ رو نمی بینه ارگ که بخاطرها پیوست هیچی مردم اونجا صد در صد از بین رفتن وقتی اعلام می کنند که دست کم هشتاد درصد از مردم مردن دیگه فکر می کنید اون بیست درصد زنده می مونن مگه او بیست درصد از آهن یا فولادن من که اینجا نشستم وقتی این جوری قصه تو دلم لونه کرده اونها دیگه چه حالی دارن اما بازم خوشا به حال اونهای که رفتن اینها که موندن دلشون مثل آهن ذوب شده تا آخر عمر می سوزنه ...دخترکی پنج ساله با لباسی ژوریده پای برهنه با عروسکی پارچه ای به زیر بغل (که اینو مادرش درست کرده یا مال کودکی های مادرش بوده) تو خرابها دنبال پدر و مادرش می گرده چند متر پایین تر زیر پای دخترک مادری که صدای اونو میشنوه اما حتی صداشم در نمی یاد دلش پَر میزنه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه یه بوسه به صورت دخترش بزنه یه دست به سرو صورتش بکشه و موهاشو نوازش کنه اما حیف که کم، کم از فشار درد چشماش رویه هم میاد واین آرزو با خودش به خاک سپرده میشه ،چه قدر سخته ،چه قدر سخته پدرو مادری که جوون رشیدشون رو با هزارو یک امید بزرگ کنن اونوقت جسدش رو جلوی چشماشون از زیر خاک بکشن بیرون دیگه فکر می کنین اون مادر از بقیه زندگیش لذت می بره وقتی فکر کنه پسره مثل گلِش زیر خاکه اما اون هنوز تو این دنیا داره زندگی میکنه نفس می کشه احساس رضایت داره نه بخدا ...یا اون پسر بچه که از اون شب وحشت ناک جون سالم بدر برده وقتی با خونه خرابش روبرو میشه و اینکه می بینه پدر و مادرش و خواهرش رو دارن جلوی چشماش  دفن می کنن یا بچه محلاش رو میبینه که دیگه نغس نمی کشن دیگه گل کوچیک تموم شد چه حالی میشه پیش خودش فکر میکنه از این به بعد رو باید چگونه زندگی کنه بدون مادرو پدرش آخه چه جوری ... مگه میشه مگه می تونه، شاید تا چند روز پیش در کنار مادر ، پدر و خواهرش که یک خانواده خوش بخت رو تشکیل میدادن حتی فکر همچین روزی رو نمی کرده که یه زلزله  مامانو باباو رو بگیره چطوری میتونه باور کنه پدرش رو دارن خاک می کنن اما حالا ...یادش وقتی از بازی های کودکانه یا دعواهای که تا چند روز پیش با خواهرش می کرده میاد چه حسی میشه من پیش خودم این  فکرو می کنم که شاید اون الانه داره میگه آبجی نرو ،بابا ،مامان نرید منو تنها نزارید آبجی غلط کردم دیگه عروسکتو بر نمیدارم فقط نرید فقط نرید ای عجب ،ای عجب،از این روزگار هر ثانیش با ثانیه قبل ممکنه از زمین تا آسمون فرق کنه ،این چند روزه هر کاری می کنم می بینم یه چیزی ته دلم سنگینی میکنه، یادم که میاد می بینم که عجب فاجعه ای رخ داده وقتی اون صحنه های تلوزیون رو میبینمم زودی کانال رو عوض می کنم دیگه طاقت ندارم با اون همه چشمهای سخت پریشان و گریان روبرو بشم وقتی می بینم لایه یه پتو خودشون رو پیچیدن تا گرم بشن و زانو غمشون رو بغل گرفتن غمی بس بزرگ، بس بزرگ و عظیم و به یک گوشه خیره شدن و فکر می کنن و اینکه اینقدر غم بزرگی دارن که دیگه از گریه گذشته از هر شیون و مویه کردن گذشته و اینکه از این به بعد در فراق عزیزانشون چگونه باید زندگی کرد و ... این روزا هر چی می خندم یا کاره دیگه این میکنم همشون ظاهریه خورد خوراک همه و همه چیز شده زهر، شدن یه غم  فقط خدا میدونه فقط خدا میدونه چی دارم میکشم روز شب خونابه می خورم اینو هزار بارم اگه بگم کمه ای کاش ارگ فقط از بین میرفت چه باک بود فقط اون انسانها نمی رفتن اینکه من می گم فاجعه بم دردی که هیچ وقت خوب نمیشه بخاطر ارگش نیست به خاطر اون همه انسانی که شب در خواب نزدیک اذان صبح زمانی که درهای رحمت خدا بازه بازه  یه دفعه زیر طلی(اگه درست نوشته باشم) از خاک مدفون بشن نمی تونم حرفی بزنم نمی تونم به کار خدا اشکال بگیرم شاید حکمتی داره اما این چه جور حکمتی دیگه بابا اینو نمی دونم ار ظرفیت ادراک من گذشته .هر وقت خودم رو راحت آسوده می بینم و بیاد زلزله زدها میفتم به یاد این شعر از بابا طاهر که میگه  (اگر دستم رسد با چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون...یکی را داده ای صد نازو نعمت یکی را قرص جو آلوده در خون)اصلا نمی تونم تصور کنم که این همه حرف داشته باشم این همه نوشتم اما هنوزم خالی نشدم هر چی می نویسم فکر می کنم بازم کمه فکر نمی کردم با این جور چیزا خالی بشم دیگه وقت سکوت است همینو بگم دیگه خلاص، دیگه نمی خام با همچین صحنه های روبرو بشم خدا اونروز رو نیاره که باز برایه آروم شدن دل خودم برایه یک حادثه ای که شاید بیست ثانیه هم طول نکشه حتی یه ثانیه چیزی بنویسم دلم آروم نمیشه فقط باید رفت گریه کرد کنجی که هیچ کس نباشه فقط خودم باشمو خدا منو خدا فقط منو اون. 

یکی از عجیب ترین روزهای زندگیم طو کتابخونه گذشت.

 

چند روز پیش رفته بودم کتابخونه اوضاع کتابخونه جوری بود که هرگز ندیده بودم از تعجب یه ساعت دم در کتابخونه دهنم وا مونده بود میگید چرا نوشته هایه زیر رو بخونید.

 چند روز پیش بعد مدرسه رفتم کتابخونه از در که وارد شدم انقدر شلوغ پلوغ بود که نگو ،با هزارو یک زحمت تونستم یه صندلی گیر بیارم وسایلمو بزارم روش برم دنبال کتابهای که لازم دارم ،بوی گندی که ناشی از(بوی پا ،زیر بقل،دهنی که یه چهار هزار سال مسواک به خودش ندیده باشه،عرق و...) تو کتابخونه پیچیده بود به صورت یک ابر سبز رنگ بالای سقف کتابخونه ظاهر شده بود (این قسمت بر اساس قوه تخیلم بود). اما ترافیک هر جوری دیده بودم اما ترافیک بین قفسه کتابخونه نه,خلاصه با هزار بار بوق زدن بیست بار سر چهارراه وایستادن ،تصادف کردن وایستا تا افسر بیاد، عبور از چراق قرمز یه چند نفر رو زیر گرفتن بالاخره کتابهایی که می خواستم پیدا کردم از همون جا  تخته گاز رفتم سر جامو نشستم ،اون روز هر جور آدم بگی پیدا میشد اما بعضیاشون انصافا بدجور حالمو میگرفتن دو نفر که یه میز جلو نشسته بودن روبرو هم بودن که هی ور میزدند  اما از بیگانه ننالم که یه میز جلوم نشسته بود از بغل دستی بنالم که با بغل دستیش قول قرارهاشون رو با هم چک میکردن ،از اون آدم متنفری که جلوم نشسته بود که نگو با اولین نگاه فهمیدم که شباهت زیادی به وزغ داره هر بار که به قیافش چشمم می افتاد  هزار بار از خدا می خواستم بمیرم همچین روزی نبینم اما چاره چی بود که مجبور بودم بشینم تحقیقمو انجام بدم صدامم در نیاد ،اینا ها به کنار این آقای وزغ یه موبایل داشت که دیگه حالم از هر چی موبایل بود به هم میخورد دلم می خواست موبایل زمنس شیشصد هزارتومنی با شیش سال گارنتی و خدمات پس از فروش خریده بودم بندازم تو سطل آشغال اما حیفم امد برا این همه پولی که خرجش کردم،این که مشکلی نبود خوب یه موبایل داشت ،جناب وزغ با این قارقارکش هی پز میاورد که دیگه نزدیک بود همون جا پاشم کلشو بکنم بندازم تو سطل آشغال آخه کی تو کتابخونه موبایلشو هی از تو جیبش در میاره باز میزاره تو جیب بغلیش تا جلب توجه کنه ،ببینه کسی محل نمیده باز از تو جیبش دربیاره این بزاره رو میز ... الله اکبر،خوب وزغ موبایلتو، تو جیبت بزار اعصاب منو هم به هم نریز تا اینجوری پشت سرت عله بله جمبله ننویسم اصلا چرا میای کتابخونه کار که زیاده چیزی که تو این دنیا فراونه پشه مگسه،بعد از یه مدتی یه چند تا دانشجو آمدن رو میز پشتی ما نشستن وسایلشون رو ولو کردن از لهجه و تیپ و قیافه و حرفاشون معلوم بود شهرستانی هستن از خوابگاه بیرونشون کردن بعد از اینکه برایه هم قصه شب گفتن تا دلتون بخواد شروع کردن به خواب هم چین خوابیدن که آدم فکر می کرد این طفلکی ها تو عمرشون خواب به چشماشون نیومده آدم فکر میکرد اینا رو به قبله شدن هم چین (بیشهوش ،تو کوما ،انگاری تو اتاق سی سی یو هستن)مثل یه سه چهار تا بچه گربه خوابیدن انقدر منظره عاطفی بود که مسئولای کتابخونه با لگ از کتابخونه انداختنشون بیرون حتما از خوابگاهشون به خاطر خر پفاشون بیرون کردن هم چین خر پف  می کردن  که بیا و ببین دیگه ایناها به کنار اینا تازه یکی از پیش پا افتاده ترین اتفاقاتی بود که تو اون روز دیدم اینا بابا خوباشن اینا گلن بودن,بلبلن بودن.بعضیاشون که اعصابمو به کلی ریختن به هم که بعدا از قیافهاشون و موبایلاشون فهمیدم که بعضیاشون رفیقای آقا وزغن این آقا وزغه بعد از اینکه دید من به موبایلش محل نمیدم هی خودمو به کوچه علی چپ میزنم دست از کاراش برداشت دل سردانه با وزغ عقبی که تو میز پشتیش نشته بود حرف میزد اما این جماعت قورباغه موبایل بدست یه کارای میکردن که آدم شاخ درمیاورد والا بلا تو کتابخونه ندیده بودم کسی با موبایل یا زنگ براش بیاد یا زنگ بزنه شروع کنه واسه طرف پشت خط قصه خاله سوسکه گفتن، یا اگه حال این کارارو نداره گیم بازی کنه بابا اینا بازم به کنار آخه خر و گاو چی هستن که باز صداهاشون رو موبایلاتون گذاشتین ،تو این موفع بود که دیگه تاب نیاوردم بلند شدم دهنمو باز کنم هر چی به دهنم میاد به اینا ها بگم اما باز صدام در نیامد دیگه کم آورده بودم طاقت نیاوردم  با  طرز فجیحی از کتابخونه زدم بیرون،باور کنید ،باور کنید یکی از عجیب ترین روزهای زندگی من همین روز بود وحشت ناک بود یه کابوس،اما فردای اون روز بعد مدرسه با بی میلی و ترس از اینکه نکنه مثل دیروز باشه رفتم کتابخونه برای تموم کردن تحقیق ناتمومم همه چیز برگشته بود مثل  روزهای قبل کتابخونه آروم با تکو توکی دانشجو مادب که سرشون تو دفتر دستکاشون بودن اگه یه تانک در کنه که سهله اگه خود تانکو در کنی چیزی حالیشون نمیشه به هر حال تا چند روز یادآوری اونروز باعث افسردگیم میشد تا اینکه به خودم جرات دادم اینا رو اینجا نوشتم وقتی دستای سیاه مایل به سبز اون پسره(آقای وزغ )که با موبایلش ور میرفت یادم میاد حالممثل اینکه دوباره افسرده شدم .

شنیدن کی بود مانند آدم وزغ نما دیدن.

بای

به دنیای آبی و سفید خوش امدید.

این خوش امد گویی خیلی دیره اما دلم نیومد اینارو ننویسم پس نامردا لا اقل تا اخر بخونین خیلی کمه زیاد نیست که سرتون صوت بکشه . خیلیا وقتی بهم میرسند می پرسند راستی مای پرسونال نوتس یعنی چی، منو میگی:هه هه، مای پرسونال نوتس آقای بیسواد یعنی (یادداشتهای شخصی من؟!!!...) اینو اینجا گفتم تا دیگه کسی ازم نپرسه یعنی چی . اما دلیل اینکه چرا این اسم و این قالب رو انتخاب کردم چیه؟ خوب من اسمهای زیادی رو اینجا گزاشتم اما هیچ کدومشون دلچسب نبود تا اینکه تنها وصله ای که دلم امد به این وبلاگ بچسبونم (یادداشتهای شخصی من؟!!!...) بود اما برای این اسم رو انتخاب کردم که دلم می خواد اینجا بیشتر درباره خودم و خالصانه ترین وافکارمو نثار شما بکنم (تکـبــیـــــــــر)اما چرا این قالب رو درست کردم چون می خاستم بیشتر مثل خودم آبی و سفید باشه این صلیقه من نتها در اینجا حتی در لباس پوشیدن واتاقم و حتی کامپیوترم تاثیر گزاشته،(بابا من نه آبیم نه قرمز فقط زرد قناری)نه اینکه فکر کنید یه سطل رنگ آبی این دستمه یه سطل رنگ سفید دست دیگم و هر چی جلو دستم بیاد به این دو رنگ آغشته می کنم، نه من فقط چیزهای شخصی خودمو البته سعی میکنم از این دو رنگ بهر بگیرند،اما اگه یکی از این دو رنگ نبود برام هیچ تاثیری نداره، اما اون چشم ور قلبیده بالای وبلاگ چی است خوب اون دید آبی منو به این دنیا به این دهکده جهانی نشون میده با هزاران سوال بدون جواب وهزاران علامت تعجب، به دنیایه من خوش امدید به دنیای آبی و سفید و تومارها یادداشتهای شخصی من.