یکی از عجیب ترین روزهای زندگیم طو کتابخونه گذشت.

 

چند روز پیش رفته بودم کتابخونه اوضاع کتابخونه جوری بود که هرگز ندیده بودم از تعجب یه ساعت دم در کتابخونه دهنم وا مونده بود میگید چرا نوشته هایه زیر رو بخونید.

 چند روز پیش بعد مدرسه رفتم کتابخونه از در که وارد شدم انقدر شلوغ پلوغ بود که نگو ،با هزارو یک زحمت تونستم یه صندلی گیر بیارم وسایلمو بزارم روش برم دنبال کتابهای که لازم دارم ،بوی گندی که ناشی از(بوی پا ،زیر بقل،دهنی که یه چهار هزار سال مسواک به خودش ندیده باشه،عرق و...) تو کتابخونه پیچیده بود به صورت یک ابر سبز رنگ بالای سقف کتابخونه ظاهر شده بود (این قسمت بر اساس قوه تخیلم بود). اما ترافیک هر جوری دیده بودم اما ترافیک بین قفسه کتابخونه نه,خلاصه با هزار بار بوق زدن بیست بار سر چهارراه وایستادن ،تصادف کردن وایستا تا افسر بیاد، عبور از چراق قرمز یه چند نفر رو زیر گرفتن بالاخره کتابهایی که می خواستم پیدا کردم از همون جا  تخته گاز رفتم سر جامو نشستم ،اون روز هر جور آدم بگی پیدا میشد اما بعضیاشون انصافا بدجور حالمو میگرفتن دو نفر که یه میز جلو نشسته بودن روبرو هم بودن که هی ور میزدند  اما از بیگانه ننالم که یه میز جلوم نشسته بود از بغل دستی بنالم که با بغل دستیش قول قرارهاشون رو با هم چک میکردن ،از اون آدم متنفری که جلوم نشسته بود که نگو با اولین نگاه فهمیدم که شباهت زیادی به وزغ داره هر بار که به قیافش چشمم می افتاد  هزار بار از خدا می خواستم بمیرم همچین روزی نبینم اما چاره چی بود که مجبور بودم بشینم تحقیقمو انجام بدم صدامم در نیاد ،اینا ها به کنار این آقای وزغ یه موبایل داشت که دیگه حالم از هر چی موبایل بود به هم میخورد دلم می خواست موبایل زمنس شیشصد هزارتومنی با شیش سال گارنتی و خدمات پس از فروش خریده بودم بندازم تو سطل آشغال اما حیفم امد برا این همه پولی که خرجش کردم،این که مشکلی نبود خوب یه موبایل داشت ،جناب وزغ با این قارقارکش هی پز میاورد که دیگه نزدیک بود همون جا پاشم کلشو بکنم بندازم تو سطل آشغال آخه کی تو کتابخونه موبایلشو هی از تو جیبش در میاره باز میزاره تو جیب بغلیش تا جلب توجه کنه ،ببینه کسی محل نمیده باز از تو جیبش دربیاره این بزاره رو میز ... الله اکبر،خوب وزغ موبایلتو، تو جیبت بزار اعصاب منو هم به هم نریز تا اینجوری پشت سرت عله بله جمبله ننویسم اصلا چرا میای کتابخونه کار که زیاده چیزی که تو این دنیا فراونه پشه مگسه،بعد از یه مدتی یه چند تا دانشجو آمدن رو میز پشتی ما نشستن وسایلشون رو ولو کردن از لهجه و تیپ و قیافه و حرفاشون معلوم بود شهرستانی هستن از خوابگاه بیرونشون کردن بعد از اینکه برایه هم قصه شب گفتن تا دلتون بخواد شروع کردن به خواب هم چین خوابیدن که آدم فکر می کرد این طفلکی ها تو عمرشون خواب به چشماشون نیومده آدم فکر میکرد اینا رو به قبله شدن هم چین (بیشهوش ،تو کوما ،انگاری تو اتاق سی سی یو هستن)مثل یه سه چهار تا بچه گربه خوابیدن انقدر منظره عاطفی بود که مسئولای کتابخونه با لگ از کتابخونه انداختنشون بیرون حتما از خوابگاهشون به خاطر خر پفاشون بیرون کردن هم چین خر پف  می کردن  که بیا و ببین دیگه ایناها به کنار اینا تازه یکی از پیش پا افتاده ترین اتفاقاتی بود که تو اون روز دیدم اینا بابا خوباشن اینا گلن بودن,بلبلن بودن.بعضیاشون که اعصابمو به کلی ریختن به هم که بعدا از قیافهاشون و موبایلاشون فهمیدم که بعضیاشون رفیقای آقا وزغن این آقا وزغه بعد از اینکه دید من به موبایلش محل نمیدم هی خودمو به کوچه علی چپ میزنم دست از کاراش برداشت دل سردانه با وزغ عقبی که تو میز پشتیش نشته بود حرف میزد اما این جماعت قورباغه موبایل بدست یه کارای میکردن که آدم شاخ درمیاورد والا بلا تو کتابخونه ندیده بودم کسی با موبایل یا زنگ براش بیاد یا زنگ بزنه شروع کنه واسه طرف پشت خط قصه خاله سوسکه گفتن، یا اگه حال این کارارو نداره گیم بازی کنه بابا اینا بازم به کنار آخه خر و گاو چی هستن که باز صداهاشون رو موبایلاتون گذاشتین ،تو این موفع بود که دیگه تاب نیاوردم بلند شدم دهنمو باز کنم هر چی به دهنم میاد به اینا ها بگم اما باز صدام در نیامد دیگه کم آورده بودم طاقت نیاوردم  با  طرز فجیحی از کتابخونه زدم بیرون،باور کنید ،باور کنید یکی از عجیب ترین روزهای زندگی من همین روز بود وحشت ناک بود یه کابوس،اما فردای اون روز بعد مدرسه با بی میلی و ترس از اینکه نکنه مثل دیروز باشه رفتم کتابخونه برای تموم کردن تحقیق ناتمومم همه چیز برگشته بود مثل  روزهای قبل کتابخونه آروم با تکو توکی دانشجو مادب که سرشون تو دفتر دستکاشون بودن اگه یه تانک در کنه که سهله اگه خود تانکو در کنی چیزی حالیشون نمیشه به هر حال تا چند روز یادآوری اونروز باعث افسردگیم میشد تا اینکه به خودم جرات دادم اینا رو اینجا نوشتم وقتی دستای سیاه مایل به سبز اون پسره(آقای وزغ )که با موبایلش ور میرفت یادم میاد حالممثل اینکه دوباره افسرده شدم .

شنیدن کی بود مانند آدم وزغ نما دیدن.

بای

نظرات 7 + ارسال نظر
... جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:21 ق.ظ http://salambeto.blogsky.com

سلام... از یکی از کدهای وبلاگتان.. در وبلاگم استفاده کردم ... اگر ناراحت شدید بگویید تا برش دارم...
موفق باشید...

ایردانلود جمعه 5 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.irdownload.co.sr

سلام دوست عزیز
امروز لینکتان را قرار میدهم.
موفق باشید.

صنم شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 10:40 ق.ظ http://afrra.blogsky.com/

سلام خوبی داشی جان .وبلاگ جالبی داری. ولی توصیف اون بوی بد دهان و ... یکم و شایدم ۲کم چندش آور بود. ممنون که به من سر زدی بازم از این کارا بکن .

ناز خانوم شنبه 6 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:47 ب.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

چه با مزه
نگران نباش کتابخونه های خارج از ایران هم دست کمی ندارن!

بابک یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:21 ب.ظ http://photobabak.blogsky.com

سلام من از طریق وبلاگ تازه های فیلم و سینمای جهان با شما آشنا شدم متن با مزه ای نوشتی کاملا تونستم تجسم کنم و کلی خندیدم
موفق و پیروز باشی
بابک

[ بدون نام ] یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 06:34 ب.ظ http://films.co.sr

خوب مینویسی !
همینطور ادامه بده !
لوگو تو گذاشتم ! تو بلاگ !
موفق باشی !

صبا دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:55 ب.ظ

گرم یاد اوری یا نه من‌‌ از یادت نمی‌ کاهم
تو را من چشم در راهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد