ساده و بی صدا تو کوچه های خلوت

بعده مدرسه میرم کتابخونه تو قفسه ها دو کتاب همیشه مال منه اونارو برمیدارم می رم رو صندلی همیشگییم بشینم اما اشغال شده بود با کمی سر خوردگی ناچیز خودمو به نزدیک ترین صندلی می رسونم ,می شینم وسایلمو ولو می کنم رویه میز, یکی از دو کتاب رو بر میدارم سریع جلوی خودم بازش میکنم صفحه های کتاب رو ورق می زنم چند تا شعر رو از توش یادداشت میکنم کتابو می بندم, کتاب دیگرو برمیدارم شروع میکنم به خوندن ,(جاده سعادت,ماکزیم,بارون و)می رسم به فصل یازدهم اما حس می کنم که دیگه حالو حوصله کتاب خوندن رو ندارم وسایلمو جمع می کنم از سالن کتاب خونه بیرون میام کیفمو بر میدارم,وسایلمو با وسواس زیادی میزارم توش وقتی میام بیرون هوای سرد بیرون بیشتر از همیشه بهم حس کسل بودن میده چند قدم از کتابخونه که دور میشم یه خمیازه می کشم اما تا می خام بند کیفمو بندازم رو شونم کنده میشه با سر خوردگی از این اتفاق سرمو تکنون میدم مسیرمو به سمت خونه تنظیم می کنم اما باتمام اینکه بدنم پر شده بود از خستگی دور ترین راه رو به خونه انتخاب می کنم خودمو تویه وسط پیاده روی نسبتا بزرگ که دو طرفش رو درختایهای بلند ولی لخت برهنه گرفته بودن می رسونم اما این جاده برام خیلی آشنا بود با کمی پیاده روی به نزدیکی دبستانی که اون وقتها اینجا درس می خوندم رسیدم هنوز مثل اون وقتا درش آبی بود هر چه که نزدیک تر میشدم انگاری توی یک تونل زمان وارد میشدم تمام خاطرات اون روزهای خوش به یادم می امد(رشید, خانوم قدمی,خاتمی,آقایه کاشانی,سوپر محمد)یادم از اون همه صداقتها, صمیمیت ها که میاد غصه و خستگی, بیشتر از هر وقت تو دلم خونه میکنه ,وقتی به خودم میام می فهمم که از مدرسه دور شدم وای میستم, پشت سرم رو نگاه می کنم با یک نفس عمیق تمام غصه ها خاطرات دبستان رو از تو دلم بیرون میکنم به راهم ادامه میدم باز دلم بیشتر می خواست راه بره راهمو بازم دور تر کردم خودم رو تویه کوچه نسبتا بزرگ و تاریک که کنارشم یک پارک کوچولوی بود لغزوندم, کیفم بیشتر از هر موقعی تو دستام سنگینی می کرد هی جاش رو از این دست به اون دست عوض می کردم,به کیفم لعنت می فرستادم که چرا بندش کنده شد ,انوقت راحت دستامو تو جیبام میکردم بیشتر از پیاده روی لذت می بردم ,کم کم این موضوع از تو ذهنم خارج شد دیگه سنگینی کیف رو حس نمی کردم یک نگاه به ساعتم کردم, قدمامو کوتاهترو آهسته تر کردم,آخه دلم نمی خواست به این زودی ها به خونه برسم هوا کاملا سردو تاریک شده بود,این کوچه ای که برایه,راه رفتن تا اعماق اون انتخاب کرده بودم با اون درختای بی شاخو برگش با اون خونه های سر به فلک کشیدش (آپارتمان)بیشتر از این حرفها حالو هوای اونجا رو سردو بی روح کرده بود,اما بازم از این پیاده روی لذت می بردم این خصلت همیشگی من بود همیشه دوست داشتم توی پیاده روی به جای رفتن از جاهای شلوغ پلوغ خودم رو به جاهایه ساکت و آروم برسونم و قدم هامو تا اونجای که جا داشت آهسته و کوتاه بردارم برای یک لحظه چند تا ماشین و چند عابر سکوت اونجا رو به هم زدن منو هم از تو عالم خیالاتم بیرون آوردن اما دوباره همه چیز بر گشت سر جای خودش دوباره همه جا ساکت و آروم شد, بعد از کمی پیاده روی دیگه خسته شده بودم حتی دیگه دلم نمی خاست قدم از قدم بردارم این حس زمانی بهم دست داد که از خونه خیلی دور شده بودم آرزو می کردم که مسیر ,دوره خونه کمترو کمتر بشه تا زود تر خودمو به خونه برسونم توی این فکرها بودم که خودمو جلوی در بزرگ سفید خونه دیدم انگاری ارداه راه رفتن دیگه دست خودم نبود پاهام خودشون هر جایی که دوست داشتن می رفتن واقعا همین جوری بود می دونستن که چه طوری و کجا قدم بردارند تا من زود تر از اونی که انتظارش رو داشتم به خونه برسم این یک معجزه بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
کیوان پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:19 ق.ظ http://shoma.blogsky.com

چون گفتی اومدم . موفق باشید !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد