تو کوچه ها...

یه روز ابری تغرییبا سرد که برگ تموم درختا ریخته و قبلا روفتگر اونا رو با جاروش جم کرده قدم بر میداری ، از ناکجا آبادی آمدی و میخای به ناکجا آبادی هم بری ،‌ تو کوچه ها راه میری یه دفعه صدایی به گوشت میرسه دورو برت رو نگاه میکنی می بینی کسی نیست به راهت ادامه میدی دوباره یه صدای غیژ غیژ مث سازهای محلی بهت نزدیک تر میشه ، چشمات به انتهای یه کوچه می افته وقتی نگاه میکنی ضد نور یه مرده که به رسم دهاتی ها لباس پوشیده یه چیزی مث یه چوب نازک بلند رو رویه یک چیزی می کشه و یه صداهای گوش نوازی ازش در میاد، یه باد خنک از انتهای کوچه صورتت رو نوازش می کنه انگاری از اون سازش یه نسیم بلند میشه و به طرفت میاد ، غم دنیا رو فراموش میکنی ، دلت زنده میشه ، صدای سازش مث چشمه پاکه، مث صدای چشمه گوش نوازه ، مرده هی میزنه زیر لب می خونه ( یا مولا دلوم تنگ اومده --- شیشه ی دلوم ای خدا --- آخه تنگ اومده ) مرده نزدیکو نزدیکتر میشه از تو ظلمات در میادو حالا می تونی ببینیش چند قدمی بهت میرسه با خنده ای بر لب که غمی از گرفتای های دنیا در اون نهفته است با لهجه ی محلیش ازت میخاد که یه پولی بهش بدی تا برات هر چی که میخای بزنه و بخونه تو هم تو جیبات و می گردی یه دویستی میزاری کف دستش ، بهش میگی بزن همینو بخون ، یا مولارو بخون ، که دل ما هم به تنگ اومده ،اونم با اینکه پولی که بهش دادی دردی ازش دوا نمی کنه، میگه چشمو ، میزنه و می خونه ، کم کم مرده عزم رفتن میکنه ، یواش یواش قدماشو به سمتی نا معلوم می چرخونه و به راه می افته ، تو هنوز ایستاده ای اون هنوز راه میره و میزنه و می خونه اما تو هنوز ایستاده ای انقدر وایمیستی که مطرب دیگه ناپدید میشه مث یه مردی که تو مه محو میشه ،‌ تو دریایی از مه قوطه ور میشه ، هی کمرنگو کمرنگ تر میشه آخرشم ناپدید میشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد