ندای آغاز...


ندای آغاز

شعر: از سهراب
با تلخیص و کمی دست کاری جزئی
 

کفش هایم کو،

چه کسی بو صدا زد:سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

 

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

 

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهائی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد:سهراب!

کفشهایم کو؟

فعلا کارم درست شد...

مثل اینکه دیروز بی خودی جوش آورده بودم همش از دست این کارت البرز بود .
خدا بگم از سر تقصیراتشون نگذره
به هر حال دوباره آغاز به کار خواهیم کرد .
تا ببینیم خدا چی می خواد و این بندگان خدا دیگه می خوان چی به سرمون بیارن.

ای بابا...

دلم خوش بود که فقط تو بعضی سایتها نمی تونم برم اما حالا عکسم نمی تونم آپلود کنم