دلم در عشق تو...



دلم در عاشقی آواره شد
آواره تر بادا
تنم از بی دلی بیچاره شد
بیچاره تر بادا

روز میلاد تن من...

این روزها اینقدر فکرم مشغول هست.
 که دیگه روز تولد خودم رو فراموش کردم.
دیروز روز تولد من بود.
نه کیکی نه شمعی و نه کادویی.
(البته در مورد کادو یه استثنا وجود داره)
چه بد کلی برنامه داشتم اما بی خیال باشه واسه سال بعد.
خوب دیگه ما که همه چیزمون با بقیه فرق می کنه اینم روش.

ندای آغاز...


ندای آغاز

شعر: از سهراب
با تلخیص و کمی دست کاری جزئی
 

کفش هایم کو،

چه کسی بو صدا زد:سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

 

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

 

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهائی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد:سهراب!

کفشهایم کو؟